۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

غزلِ درود و بدرود - احمد شاملو




با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
.خانه را ترک می گویی
!ای سازنده
لحظه یِ عمرِ من
:به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست

این آن لحظه یِ واقعی ست
.که لحظه یِ دیگر را انتظار می کشد
نوسانی در لنگر ساعت است
.که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد

گامی ست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی ست که زمان مرا می سازد
لحظه ای ست که عمرِ مرا سرشار می کند.







امشب وقتی شعله ی همه ی امیدهایم را بی آن که ببینم ات، بی آن که صدایت را بشنوم، بی آن که لمس ات کنم، در یک لحظه خاموش کردی؛ تنها این شعر شاملو را زیر لب زمزمه کردم: به امید گذشتن شب و فرارسین صبح که فردایی دیگر است!

باور نمی کنم: دو سال گذشته است!








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر