۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

واقعیتی به موازات واقعیتی دیگر



روی نیمکت ایستگاه اتوبوس در ایستگاه "شانزه لیزه- کلمانسو" نشسته بودم تا اتوبوس 42 بیاید، که مامانم یک پسته در دهانم گذاشت. این تنها یک پسته بود که مرا از مرزها گذراند و چند ثانیه ی بعد در اصفهان بودم و میدان نقش جهان! مزه ی پسته در یک روز آفتابی پاریس، دنیایی از خاطره با خود داشت که بی آن که حتا چشمانم را ببندم، برای چند دقیقه خودم را در اصفهان دیدم و نشسته بر نیمکتی در میدان نقش جهان. و چه لذتی را تجربه کردم در آن دقیقه ها که اگرچه در پاریس بودم، اما اصفهان را با تمام وجود حس می کردم؛ هوای اش را نفس می کشیدم و یادش را در ذهنم از نو به تصویر می کشیدم. به راستی آن چند دقیقه اگرچه در واقعیت در پاریس بودم، اما در واقعیتی دیگر در اصفهان بودم؛ در حالی که این دو واقعیت کنار هم در جریان بودند و درستی هیچ یک، راستی دیگری را نفی نمی کرد.

در واقع این مزه ی پسته بود که هم زمان و هم مکان را به شکلی غیر از آن که در صورت عادیِ زندگی می بینیم برایم ملموس ساخت. زمان و مکانی که اگرچه واقعی ست، اما با زمان و مکان متداول و قابل درک برای عموم متفاوت است. و هیچ نمی توان آن را انکار کرد، چرا که من در آن لحظه اگر چه در پاریس بودم، اما بر نیمکتی در میدان نقش جهان هم نشسته بودم و تمامی حواسم شاهد این گذر من از زمان و مکان است؛ و همه ی اشتیاق و لذت من برای بار دیگر در اصفهان بودن!

درست مثل وقتی که با بوییدن عطر بابک، برای چند لحظه در آغوش اش رها می شوم؛ بی آن که آغوشی باشد و حتا بی آن که دیگر عشقی! این همان گذر من است از زمان، برای باز تجربه کردن لذتی که دیگر نیست؛ یا به تر آن است که بگویم در این واقعیت نیست. اما من آن را در جریان واقعیتی دیگر، به موازات واقعیت ملموس برای همگان، با ذره ذره ی وجودم حس می کنم؛ آن واقعیت را زندگی می کنم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر