۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

آیا توقف در فرنگ بالذات مربی ست؟!



امروز داشتم با دوستی صحبت می کردم و از کسانی می گفتم که سال هاست در فرانسه زندگی می کنند و با این حال هنوز تفکر عقب مانده ی ایرانِ قدیم، ناشی از فرهنگ پدرسالاری کشورمان را سرلوحه ی رفتارشان، حتا در غرب، قرار داده اند؛ تفکر و شیوه ی زندگی که شاید در ایران امروز تا حدودی منسوخ شده باشد، اما این آدم ها سرسختانه در پاریس زنده نگه می دارند اش؛ به ویژه ایرانی های ساکن "کرِه تِی" که گویی زمان برای شان چهل سال متوقف مانده و اگرچه در فرانسه زندگی می کنند، اما هیچ یک از آداب زندگی فرانسوی را نیاموخته اند و آداب ایرانی شان هم که بعد از این همه سال منجمد شده و با ایران امروز بسیار فاصله دارد!

متعجب بودم که چه طور می شود کسی ادعای روشنفکری کند، در فرانسه زندگی کند و باز هم دلخوشی اش به "نوچه پروری" چهل سال پیشِ ایران باشد و با نوچه پروری به خیال خودش برای خود اعتبار بیافریند؟ و باز هم شگفت زده که از در و دیوار این شهر فرهنگ می ریزد و این ها هنوز در همان عقب ماندگی تاریخی مانده اند؟!

بحث داغ شده بود که دوستم گفت: "فرانسه و ایران نداره... ذهنیت همونه. مگه این که مثِ روشنفکرای صدر مشروطه فکر کنی که توقف در فرنگ بالذات مربی ست!"
با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتم و یک شب مهمانی در "کرِه تِی" را به یاد آوردم...



چند سال پیش بود و یک دوست فرانسوی از من خواهش کرده بود که همراهش به جشن تولد یکی از شاگردان ایرانی اش بروم. دختر جوانی بود که تازه معلم شده بود و دوست داشت کنار خانواده ی شاگردش تنها و غریبه نباشد. من هم قبول کردم و با هم به مهمانی رفتیم.

خانه ی شاگرد دوستم در یک ساختمان چندین طبقه در "کرِه تِی" بود. سوار آسانسور که شدیم، آقای مسنی هم همراه ما وارد شد.


     Bonsoir :مثل همیشه هر دو به آقا گفتیم
و آقا بدون آن که لحظه ای مکث کند یا شک کند که ما ایرانی نباشیم، در جواب گفت: سلام خانوما. حالتون چطوره؟

با تعجب شروع کردم به فارسی با آقا صحبت کردن و البته دوست فرانسوی ام که هیچ نمی فهمید تنها نگاه مان می کرد. از حرف های آقا متوجه شدم که پدر صاحبخانه است و به اوهم گفتم که "املی" معلم ادبیات دخترش است و آقا باز هم رو به من گفت که از ایشان تشکر کنید به خاطر همه ی زحمت هایی که برای دخترم کشیده و من نا باورانه برای املی به فرانسوی ترجمه کردم!

وارد آپارتمان که شدیم خانه ای بود با مبلمان و تزیینِ آپارتمان های سال ها پیش ایران و روی دیوار پر بود از عکس های شاه و فرح و بچه های خانواده ی پهلوی. و آقای صاحبخانه در بدو ورودمان شروع کرد به معرفی کردنِ با آب و تابِ عکس ها به املی، البته به زبان فارسی و با ترجمه ی دخترش.

بیش تر مهمان ها دوست های فرانسویِ شاگرد املی بودند، که بعدا" برایم تعریف کرد که در پاریس بزرگ شده و به مدرسه رفته است و این جشن دیپلم اش است که در سی و چند سالگی می گیرد! خانم و آقای صاحبخانه که بسیار پذیرایی می کردند نگران بودند که مبادا به مهمان ها خوش نگذرد و دائم از تک تک آن ها تشکر می کردند که به جشن تولد دخترشان آمده اند و می پرسیدند که آیا چیزی میل دارند؟ البته همه ی این ها را به زبان فارسی می گفتند و من یا دخترشان برای مهمان ها ترجمه می کردیم. آن قدر که موقع خداحافظی حتا "خوش آمدید" را به فارسی گفتند و منتظر ماندند تا برای مهمان ها ترجه کنیم!

در راه از املی پرسیدم: این خانواده چند سال است که در پاریس زندگی می کنند؟ او در جواب گفت: بیش از سی سال! با تعجب گفتم: آیا در این سی سال حتا احساس نیاز به یاد گرفتن ساده ترین جمله های فرانسوی پیدا نکردند؟ و او گفت: خب این ها در "کرِه تِی" زندگی می کنند. از مغازه ی ایرانی خرید می کنند و با همسایه های ایرانی معاشرت می کنند؛ در خانه هم تلویزیون های لس آنجلسی را نگاه می کنند و در واقع نیازی به یادگیری زبان فرانسه ندارند.

همین جا بود که متوجه شدم که چرا آقای صاحبخانه با غرور عکس های خانواده ی پهلوی را به معلم فرانسوی دخترش معرفی می کرد؛ او به خیال خودش هنوز در ایران زندگی می کرد و افتخار نزدیکی با خاندان شاه ایران را داشت!






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر