۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

خوش می کنم به باده ی مُشکین مشامِ جان، کز دلق پوشِ صومعه بوی ریا شنید

 
 
بعد از سال ها دوباره به یاد آوردم که چرا یک روز چمدانم را بستم و از خانه ی گرم و نرم پدری، با چشمان پر از اشک به فرانسه آمدم. و چه روزهای سختی بود آن روزها...
آن زمان آرشیتکت تازه فارغ التحصیلی بودم که از طریق آشنایی پدرم در یکی از به ترین شرکت های معماری تهران کار می کردم و نمی دانم از برکت ساده گی بچه گانه ام بود یا باز هم آشنایی پدرم که محبوب قلب آقای مدیرعامل و همسرش بودم و به راستی چه افتخاری بیش تر از این، که آرزوی همه ی کارمندان آن شرکت بود!
و هیچ کس نمی دانست که چه دردی بود کارکردن در "نقش جهان پارس"! ماه های آخر تقریبا" هر شب با چشم های پر از اشک به خانه می آمدم. "نقش جهان پارس" اگرچه یک دفتر مدرن و زیبا بود، اما از هر گوشه اش بوی ریا به مشام می رسید. هزاران بار پدر و مادرم نصیحتم کردند که جایی به تر از این جا نمی توانی پیدا کنی و سعی کن تا خودت را با محیط تطبیق بدهی. اما از دروغ بیزار بودم و اگر آن جا می ماندم، نه تنها باید هر روز دروغ می شنیدم، بل که چه بسا کم کم خودم هم تبدیل به یک دروغگو می شدم!
سرانجام یک روز تصمیم ام را گرفتم و با شجاعت گفتم: من می خوام برم فرانسه. اما هیچکس باور نمی کرد. پدرم با پوزخندی گفت: این هم مثل همه ی بلند پروازی هاته و به زودی فراموشش می کنی، اصلا" فکرشو کردی که یه دختر لوس و نازنازی مثل تو، توی پاریس، تنهایی می خواد چی کار کنه؟
انگار هیچ نمی شنیدم. محکم و مصمم بودم و دیگر تحمل زندگی در یک شهر سرشار از دروغ را نداشتم. در عرض چند ماه همه ی کارهای ویزا و تدارک سفر را تنهایی انجام دادم. می خواستم به همه ثابت کنم به آن چه که می خواهم، خواهم رسید. البته آن روزها پشتوانه ی یک عشق را داشتم که در آن شرایط سخت به من انرژی می داد. عشقی که اگرچه آن روزها خیلی بزرگ و قابل تقدیر بود، اما مثل بسیاری از عشق های دیگر خیلی دوام نیاورد.
سرانجام با ناباوری سوار هواپیما شدم و اگرچه تمام پنج ساعت و نیم پرواز را گریه می کردم، اما خوشحال بودم که دیگر بوی متعفن ریا را نخواهم شنید.
نمی گویم که در این سال ها هرگزدروغ نشنیدم، اما آن قدر پاکی و شفافیت اطرافم بود که سایه ی کوچک دروغ در این همه نور جایی برای خودنمایی نداشت. دور و برم شفاف و شفاف بود تا همین چند وقت پیش... چند وقت پیش که با خوش باوری شیفته ی دنیای سراسر ریایی شدم که اگرچه برایم ناشناخته بود، اما هر روز بیش تر ازروز قبل جذبم می کرد. آن قدر که به ساده گی فراموش کردم که چه گونه "منی که نام شراب از کتاب پاک می کردم، زمانه کاتب دکان می فروشم کرد."
 
 


۱ نظر:

  1. یادش به خیر اون روزا... من که همیشه ازش به خوشی یاد می کنم

    پاسخحذف