۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

خانه ی شیشه ای


وقتی کیارستمی دریک کنفرانس مطبوعاتی گفت که "به نظر من هیچ چیز خصوصی وجود ندارد"، از خوشحالی دلم می خواست فریاد بزنم، وقتی که از کیارستمی همان چیزی را شنیدم که همیشه به آن معتقد بودم و همیشه تا بیانش کردم یا با تمسخر شنونده گان مواجه شدم یا با انتقاد شدیدشان.

به نظر من "خانه ی شیشه ای" فیلیپ جانسون، زیباترین نمونه برای این تفکر است. درواقع بهترین خانه است برای کسی که با همه ی وجود شفاف می اندیشد، شفاف عمل می کند و شفاف زنده گی می کند. اما برای زنده گی در "خانه ی شیشه ای"، ابتدا باید خودمان، جسم مان و روح مان شفاف باشد...

"خانه ی شیشه ای" من، آپارتمان کوچکی ست در پاریس، با پنجره های بزرگ رو به خیابان سن میشل و باغ لوکزامبورگ. "خانه ی شیشه ای" من نه اتاق دارد، نه دیوار دارد، تنها پنجره است و شیشه. روزهای آفتابی پاریس، که متاسفانه زیاد هم نیستند، سرتاسر خانه پر از نور می شود. پنجره های "خانه ی شیشه ای" من، پرده هم ندارند و تنها واسطه ی من با شهر، شیشه هایی ست که نور از آن ها به راحتی عبور می کند، نوری که روزها از شهر به خانه ام می تابد و شب ها از خانه ام به شهر. نوری که روزها، هر جای خانه که باشم، بر پوست تنم می تابد و داغ داغم می کند.

"خانه ی شیشه ای" ام طبقه ی دوم است. بهار که می شود پنجره ها را باز می کنم و باد بوی شکوفه های درختان باغ را با خود می آورد، پرنده ها لا به لای گل های جلوی پنجره ها آواز می خوانند. آن طرف در خیابان، سر و صدای گفت و گو و خنده ی آدم هاست و موسیقی نوازنده ی دوره گرد.

از روی راحتی وسط آپارتمان که نشسته ام برای همسایه ی روبه رویی دست تکان می دهم و با اشاره ی دست از پیراهن سفید زیبایش تعریف می کنم. او هم با خوش رویی لبخندی می زند و گل هایش را آب می دهد. هم چنان که وسط خانه نشسته ام وکتابم را می خوانم، خوب می دانم آن قدر شفافم که نگاه همسایه ها نه تنها از شیشه های پنجره می گذرد، بل که از درونم رد می شود و درختان را در باغ آن طرف خانه می بیند.

در "خانه ی شیشه ای" من همه چیز شفاف است، جز یک مکعب ساده ی سفید که برای توگذاشتم اش. برای تو که هنوز به این شفافیت عادت نکرده ای و آرامشت را گه گاه در این مکعب سفید بازمی یابی. و من منتظر می مانم تا تو تنها در مکعب سفید رویاهایت را ببینی، کتابت را بنویسی، قرارهایت را بگذاری و شب که شد کم کم چراغ ها را خاموش می کنم و تو هم از مکعب سفیدت بیرون میایی و کنار من، وسط "خانه ی شیشه ای" دراز می کشی. اما می دانم که به زودی تو هم به این شفافیت عادت می کنی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر