۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

معشوق در ذره ذره ی جان توست



درد در تمامی بدنم پیچیده است. تک تک سلول هایم از درد می سوزد. ازبیرون صدایی می شنوم، شاید صدای "او"ست. سرم را به سختی برمی گردانم و در همین حال انگار همه ی رگ های گردنم به هم می پیچند و از درد فریادی کوچک می کشم. نه، گویی صدای آن سوی پنجره هم زاده ی توهم من است!
باز هم سوزش ماهیچه هایم... از درون چنگ می زند، می خراشد، فشار می دهد ... به دست های شیشه ایم نگاه می کنم، شاید ببینم اش و شاید در چشمانم ببیند که طاقت تحمل این همه درد را ندارم، اما جز سرخی رگ های متورمم چیزی نمی بینم.
این بار سینه هایم تیر می کشد. سینه هایم را بغل می کنم و فریاد می کشم : نه... بسه، خواهش می کنم بسه... دیگه طاقت ندارم. اما باز بی رحمانه ادامه می دهد. درد دور قلبم پیچیده و قلبم مثل جسمی متورم و قرمز از سینه ی شیشه ایم بیرون زده و با هر تپش، ترک شیشه های سینه ام بیش تر می شود.
صدایش می زنم، التماس می کنم، اشک می ریزم... اشکم سرازیر می شود و با خونی که از ترک های سینه ام بیرون زده در هم می آمیزد و همه ی تنم را سرخ می کند.
در اوج درد، نگاهی به بدن خون آلودم می اندازم. مثل پنجره های ویترای شده ام، ویترای با گل های سرخ! چه طراحی زیبایی!
از پشت آرام صدایم می کنی. این بار صدای خودت است. گل های سرخ را از روی سینه ام جمع می کنی و در حالی که یک دسته گل بزرگ به من هدیه می دهی، در آغوشم می گیری. و فشارم می دهی.
آرام می گویم: یه کمی یواش تر، هنوز جای زخم هام درد می کنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر