۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

خانواده ی کوچک ما

نیمه شب گذشته بود که برای فرار از فضای پر از بغض و اشک و فریاد، با دخترکانم غزال و روشنک از خانه بیرون زدم، تا شاید جوانی و شادابی آن ها ذره ای از دردهایم را در خود ذوب کند. "شبِ موزه" بود و بچه ها از غروب بیرون بودند و من تمام روز آن قدر اشک ریختم که دیگر حتا توان تکان خوردن نداشتم. شب که آمدند و چشم های پف کرده و بدن بی رمقم را دیدند، دیگر تنهایم نگذاشتند...

از خانه ی ما تا "کاخ توکیو" (پَله دو توکیو) راه زیادی نبود و قدم زنان رفتیم. شهر شلوغ بود و به ویژه زیر ایفل که مثل همیشه پر از توریست بود و هیاهو. دخترها از شکست های عشقی شان می گفتند و من در حالی که به داستان های آن ها گوش می دادم و سعی می کردم راهی برای تسلی شان پیدا کنم، میان حرف های پر شور و جوانانه ی آن ها دنبال مرهمی هم برای زخم های خودم بودم. از روی سن گذشتیم و آن طرف پل، در محوطه ی موزه ی هنرهای مدرن به جمعیت جوانی رسیدیم که همه با هم دور نوازنده ها می خواندند و می رقصیدند. دخترها و پسرهایی که همه خوشحال بودند و با آوازهای شادشان، خوشحالی شان را فریاد می کشیدند. دست هم را می گرفتند، یکدیگر را در آغوش می گرفتند و بلند بلند می خندیدند.

من و دخترها، وسط این همه هیاهو، متعجب ایستاده بودیم و بی وقفه به هم می گفتیم: "خوش به حالشون... چقدر خوشحالن..."

کمی که گذشت سعی کردیم دست کم بخندیم و با قیافه ی بهت زده مان آن قدر با آن فضا متفاوت نباشیم و بعد از آن باز به سختی سعی کردیم همراه موزیک تکان بخوریم، که این دیگر با بدن کرخت و بی حس من اصلن امکان پذیر نبود!
کم کم متوجه شدیم هر دختر یا پسری که از کنار ما رد می شود به شدت بوی الکل می دهدو ممکن است ما هم با خوردن یک قوطی آبجودست کم این قدر با فضا ناهمگون نباشیم. اما ساعت یک بود و کافه هم بسته بود! سرانجام روی پله های محوطه، کنار دخترها و پسرهایی که همه خوشحال بودند و می خندیدند نشستیم و ما هم خوشحال نگاهشان کردیم.

وقتی برمی گشتیم ایفل خاموش بود و خیابان ها آرام. اگرچه با فرانسوی ها فریاد شادی سر نداده و نخوانده بودیم، اما همین که در جمع شاد آن ها حضور داشتیم مثل خنکای مرهمی بود بر شعله ی زخم هایمان. آرام و سبک به خانه برگشتیم، با این سوال در ذهنمان که آیا این تنها خانواده ی کوچک ماست که دردهای موروثی دارد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر